سال نویتان ، سال آرزو ها
بسم الله الرحمن الرحیم
روز های پایان سال است و داریم یک سال دیگر را هم بسته بندی می کنیم تا بگذاریم در انبار عمرمان . کارمند ها بی وقفه در تلاشند و حتی ثانیه ای برای استراحت دست نمی کشند فقط گاهی شیفت اشک را خنده برمی دارد و کشیک نگرانی را ترس ... ! حتی بیست و هشتم اسفند را هم نمی روند بنشینند کنار خانه شان سبزه ، سبز کنند یا در تلاطم بازار ها دنبال تکمیل خرید عیدشان باشند ...
خوب ، بد ، تلخ ، شیرین ، شاد ، غمگین ، دردناک و ... هرچه بوده الان در دسته ی پرونده های آرشیو نود و پنچ مانده و دارد می رود تا به اتاق بایگانی برسد و همانجا خاک بخورد تا روزی خاطره ای بی مهابا بیاید و دستی بر گرد و غبار زمان نشسته بر پیشانی اش بکشد ، آخرین ثانیه ها با دعای محوالحولی مهر اختتام می زنیم بر زیر پای تمام این پلک زدن هایی که پرده می کشیدند هر ثانیه بر صداقت نهفته ی چشم های ... ؛ آخرین ثانیه ها را می سپاریم به خودش و می رویم تا روند اداری نود و ششی را آغاز کنیم که یک پرونده ی سربسته است و از همان اول رویش مهر فوق محرمانه ای خورده که تنها می شود محتوای نخوانده اش را به تصحیح ثانیه های گذشته بر سجاده ای رساند که دستی طلب آرزو های نیامده و تقدیر نانوشته می کرد و بس ...
تمام این روز هایی که می آیند و بی صدا و آرام آرام و سریع رد می شوند و سلامی نگفته بی رخصت می روند ، همه شان ، همه شان ، همه شان در نهایت می روند یکجایی ، کناری ، می نشینند و تو زمانی به خودت می آیی که هزار ها هزار کاغذ را ورق زده ای و نشسته ای به انتظار حکم انتقال و تعطیلی این اداره ی تعطیل ناشدنی ، گاهی هم زمانی نیست تا به خودت آیی و مشغول سیاه کردن این برگ برگی که همانجا پلک هایت مهلت دست بر هم دادن پیدا نمی کنند و درست در لحظه ای ، دست جانت را می گیرند و می برند می نشانند روبروی تمام این پرونده ها ..
آن وقت است که تویی و خود خود خودت ...
کار های اداری معمولا روز های زیادی طول می کشند و از حوصله ی هر فردی بر نمی آید تا دنبال آن ها برود ...
زندگی ما خارج از این روند اداری نیست ، از همان اولین ثانیه های اول فروردین ، برگه ی اول فروردین نوشته می شود تا آخرین ثانیه های سی اسفند که برگ پایانی نود و پنچ رقم بخورد و برود سمت حسابرسی ...
لکن این مسیر ، مسیری است که خواه ناخواه درش افتاده ایم و مسئولیم به نظارت هر قطره خونی که با هر تپش می روند و گشتی می زنند و گاه گاهی بستنی می خورند ، خرید می روند یا اگر حوصله نداشته باشند تمام خیابان های تیره ی شهر را پا به پای شب ، طی می کنند و تا خود صبح می بارند و می بارند و می بارند ... ، اولش که نگاه می کنی اوووه چهل بسته پرونده و چهل سال زندگی در نظرت دور و بعید می آید اما به خودت که می آیی میبینی ، سی بسته را بستی و پلک بر هم زدنی نگذشت که حال اینجا نشسته ای درست مقابل تمام پرونده ها ...
مسیر های اداری پر پیچ و تابند ، خاکی و سخت ... هی باید این پله را بالا بروی و به طبقه ی دهم برسی و هی باید از نرده ها سر بخوری و از معاونت پرتت کنند بیرون و تو هی بروی و هی بروی و هی بروی و هی بروی ...
گاهی اینقدر در خودت گم و گور می شوی و عرق بر پیشانی ات بی اهمیت می شود که اصلا حواست نیست برای چه داری این همه می دوی ؟! اصلا حواست نیست درست میان این همه رفت و آمد مجوز ساخت یک اداره ی دیگری را به تو می دهند که تو وزارت پدر شوی برایش یا ریاست جمهوری مادر ...
درست از همان مقابل در این اداره ، کم کم این شهر گسترش پیدا می کند ، کوچه کوچه اش رنگ و بو می گیرد ، جان می گیرد ، اسم می گیرد ... گاهی نام عشق ، گاهی نام شور ، گاهی نام غم ... هی وزارتخانه می زنی هی توسعه می دهی ، بی آنکه خودت در جریان باشی ،در جریان می افتی و آنقدر جریان می یابی و کم کم زمانی سنگین می شود پشتت ... بر دوشت بادبانی جا خوش می کند که تو تنها هم و غم تمام دلت ، این است که مبادا آبی تکان بخورد در دل و جان این قایق کوچک دوست داشتنی ... به خودت می آیی ، دریای مادری شده ای شاید هم اقیانوس پدر ...
که بناست راه یابی به جلگه جلگه ی این کره ی خاکی و رود جاری کنی به تک تک دریاچه های اطرافی که جان تو ، آغاز جانشان بود و حال دخترانگی شان ، مردانگی شان ، ناز کردن هاشان ، قلدری کردن هاشان ، اشک هاشان ، نق زدن های شبانه شان ، تک تک حال و احوالشان برای تو دنیایی است ...
جغرافیای دلی کم کم کامل می شود ، کاش دست های رود ، از دو طرف زمانی بهم برسند که از تمام این سرزمین حیات ، فقط نامی نمانده باشد و هنوز فرصت باشد تا ماهی های قرمز دلت را آرام دهی در دریا هایی که جوانه ی جان تو از پای گلدان عشق آن ها ، سر به آسمان کشیده ...
نود و شش سال شمردن تک تک فرصت هایی است که بناست استفاده شان کنیم تا عزیزانمان را در آغوش بکشیم و ببوییمشان پیش از آنکه مجبور باشیم باریدن چشم هامان را به نگاه بنشینیم و حسرت تمام بوسه های نکرده را زیر خاک آرام دهیم ... نود و شش سال قرار های عاشقانه است ، قرار نیست مثل نود و پنج عقده ای بی شعوری شود که دست هایش را دست تا بیخ گلویمان دراز کرد و تا می توانست فشار داد و فشار داد و فشار داد و تهش هم یک کبودی بزرگ به یادگار گذاشت درست بر راه نفسمان ...که هر بار بر آن دست بکشیم ورم کند و راه گلو ببنند و بغض ها نفست را بریده بریده ، ببرند و تو آرام نگیری ... نود و شش اگر هم مثل نود و پنچ عقده ای بازی در آورد و خواست تمام خشم اش را سد نفسمان کند ، بناست ما دست هامان را دراز کنیم تا گلویش را فشار دهیم و فشار دهیم و فشار دهیم ... تسلیم شد که می شود که چه بهتر اما اگر نشد ، دلمان آرام است که لااقل برای زندگی و لحظه هامان ، برای تک تک کاغذ های پرونده مان ، جنگیده ایم ... فقط تنها یک حرف می ماند ، منی که با کلاه خود و زره ام بر سر هفت سینی نشسته ام که میان تمام سین هایش ماهی گلی دور می چرخد و فریاد بی صدای عشق می دهد و خیره می ماند به سنبلی که تا دید اولین گلبرگ هایش دارند می روند به سمت زردی ، اولین نشانه های بی حالی و ضعف و بیماری درش آغاز شود ، ترسی را میبینم که آرام آرام دارد می آید جلو ، هرقدر دور تر است کوچک تر و هرقدر پیش تر می آید ، ترسناک تر می شود ... ترسی که نکند بنشینم یک گوشه و خستگی تمام این سال ها چون سربازی در جبهه ی دشمن جنگیدن باز غوغا کند و آنقدر خون دل بخورم و آنقدر چشم هایم خون ببینند تا در نهایت من هم بمانم مغلوب ترس تمام ترس این سال هایی که بنابود پیروز شوم اما ...
ـــــ
سال نویتان ، سال رنگارنگ شدن در و دیوار تمام جغرافیای دلتان و دیدن آزین بستن تک تک کوچه های شهر های عشق ...
سال ابر هایی به شکل آرزو هایی که باریدن می گیرند و می شوند رحمت و برکت بر جان تمام دانه دانه ای کاش های کاشته شده تا شوند نهال آرزو که بعد میوه دهند از تک تک ستاره های آسمانتان که چه شیرین است و چه شیرین است و چه شیرین ...
التماس دعا ...
یاعلی ...
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :